مدتها فضاهای مختلفی رو برای نوشتن امتحان کردم اما انگار هیچکدوم متعلق به من نبودن.از طرفی من انگار ناگزیرم به نوشتن برای ثبت تکتک لحظاتی که ممکنه دیگه تکرار نشن و من باید یجوری اونا رو مثل مهره های یه تسبیح به نخ بکشم تا هرچه منسجم تر توی خاطرم بمون و البته برای ریختن احساساتم توی ظرف واژهها.
اینجا پناهگاه آخره.
از آشنای باتون خوشوقتم.
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی
✍
چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید:
http://www.nashreshani.com
این روزها بهای زندگی عجیب و غریب شده .
برای دولت زندگی عدد شده .
برای اونی که تا دیروز قصد خودکشی داشت شده نعمت .
برای اونی که زندگی بهای بالایی داشت بی ارزش شده .
این قطره ها شاید قطرات آخر باشه . مزه مزه کنان و با سرخوشی نوش جانش کنیم .
هر چی میگذره خبرهای جدیدی حاکی از حمله به سایر ارگان های بدن شنیده میشه .
مرگ در افراد بی علامت زیاد شده .
سکته مغزی در افراد 30 تا 50 سال در نیویورک 7 برابر شده.
خلاصه با بد دشمنی سر و کار داریم . موذی و غیرقابل پ
Ashvan
Bekhand
#Ashvan
اگه دلت گرفته
اگه که ناامیدی
اگه تو اوج سختی
بازم ادامه میدی
اگه دلشوره داری
نمیخوابی انقدر که بیقراری
نباید ناامید باشی
چون تو خدارو داری
تو برو زیر بارون
نگاه به این و اون نکن و
دستتو بگیر رو به روی آسمون
بخند چشاتو ببند
برو پیش مادرت
فکر کن این باره آخره
بگو که دوسش داری
همیشه تا آخرش
خندید توام بخند
کمک کن به کسی که محتاجه به نون شب
حاضره بده واسه بچش حتی جونشم
زیر نور شمع
تو آغوش هم
اگه خندیدن تو هم بخند
تو برو
- از بیان عزیز، یه سوال دارم. الآن این سطح امنیتی سایت رو بردین بالا یا آوردین پایین؟ چون این حالتی که الآن هست اصلاً جالب بنظر نمیرسه. من زیاد سر در نمیارم ولی قاعدتاً یک سیستم امن نباس تمام اطلاعات ورودی رو ذخیره کنه و بصورت لیست نشون بده، اینطور نیست؟
- هی آپدیت گوشی میاد، (آپدیت هم که نیست، انگار فقط پکهای تکمیلیِ اون شاهکار قبلی در آپدیت آخره، بازم میبینی همونه که بود!) ما هم که وای فای نداریم، به هیچ جایی که وای فای داشته باشه هم نمیتونیم
«و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمیدونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگترین خواستههای من از این جهانه، که سالها بعد با دوستانی که از دههی سوم زندگی میشناسم اما حالا دور از هم زندگی میکنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرفهای این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف میزنیم، با همون شوخیها، خندیدنها، گاهی وقتها سکوت کردن
سلام خدمت همه مخاطبین
داستان برای بار چهارم رفت روی بازنویسی ، این بار بار آخره و دیگه باز نویسی نمیشه تا یک نسخه اش در اختیار دوستان به صورت مجازی و رایگان قرار بگیره تا بازخورد های شما رو دریافت کنه
داستان توی اولین نوشتن خیلی غیرواقعی بود ولی الآن بهتر شده و واقعی تر و عینی تر شده
وزن شعر:
"مَفعولُ مَفاعیلُ فَعولُن، مَفعولُ فَعولُن"
خورشید، نهان گشته ز انظار، انگار نه انگار
ماییم همان قوم گرفتار، انگار نه انگار
مستانه به دنبال گناهیم، در ظلمت چاهیم
او مانده ولی منتظر یار، انگار نه انگار
جز جرم و خطا هیچ نداریم، شرمنده ی یاریم
خون شد دل زهرایی دلدار، انگار نه انگار
در نافله اش فکر احباست، آن قدر که آقاست
انگار نبودیم خطاکار، انگار نه انگار
گفتیم عزدار بتولیم، با آل رسولیم
گفتند خوش آمد به گنهکار، انگار نه انگار
شب ها
Ali Yasini
Engar Na Engar
#AliYasini
رد که میشی از اینورا تند میزنه قلبم
یجوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعدا
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
از دست این اداهات وای ای وای
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
از دست این اداهات وای ای وای
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده
اولین دفعه که دیدم با خودم گفتم این همونه
تو
انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.
+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه میروم شناورم. دراز که میکشم مثل کشتی آبکش شده غرق میشوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد میگیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زدهام، تهوع امانم نمیدهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
یکی از غول های تخصص که درواقع غول آخره، کیس بورد هست، یعنی یک بیمار باید پیدا کنیم که چهار قسمت فکش جراحی بخواد ... تا اینجاش که به سختی پیدا میشه ... قسمت دردناکش اینه باید از مرحله به مرحله ی جراحی عکس بگیریم ... و واقعا حس بدی از این کار دارم ... اینکه مدام باید لب و گونه و زبون مریض رو کنار بزنم و اونم کلی اذیت بشه که یک عکس خوب ازش دربیارم ... اصلا نه خوشایند مریض نه من ... ولی مجبوریم نمیدونم چرا تو سیستم آموزشی به این قسمت حقوق بیمارا توجه نمیشه ...
لش کردم روی تخت..
اتفاقی به چندتا وبلاگ از بلاگفا سر میزنم و تاریخ ساختشون رو نگاه میکنم
تازگی ها به تاریخچهها دقت میکنم. به اینکه چند وقته ی نفر، یک جای ثابت مینویسه و از گذشتهش فرار نکرده. هیستوری وبلاگ خودم رو میبینم که از سال ۹۵ اینجا مینویسم.
من از ۹۳ به وبلاگ برگشتم. سال کنکور با پیامک پست میذاشتم و بعد اون وبلاگ رو پاک کردم
اینجا برای من خونهی اول و آخره. جایی که وقتی از همه بریدم بهش پناه میارم و حرفام رو میندیسم. و اینجا قدیمیتری
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد لابد همان هیچ همیشگی
دانلود آهنگ مهدی یراحی به نام نمیشه ادامه داد دانلود کیفیت های ۳۲۰دانلود کیفیت های ۳۲۰ ، ۱۲۸ و این موزیک از رسانه بی موزیکDownload ahang jadid Mehdi Yarrahi be name Nemisheh Edameh Dadدانلود موزیک زیبا و جدید آهنگ نمیشه ادامه داد
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد تا میام ببخشمت یچی یادم میاد
میدونی حق با منه پس به اول برنگرد وقتی اصرارم به عشق چیزیو عوض نکرد
حتی فکرشم نکن نمیشه ادامه داد تا بیام ببخشمت همه چی یادم میاد
نگو بی رحم شدم واسه من که ساده نیست نگو بار آخره اولی
سلام
امشب خیلی دلم برات تنگ شده ...
دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم ...
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم ..انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر ...
و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه ...
تو بگی زهرا ...من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو ... تو هم بکی هیچی ...
خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی ... البته تو یه خورده بی معرفت بودی
دانلود آهنگ اشوان – بخند
Download New Music Ashvan – Bekhand
دانلود آهنگ اشوان بخند
دانلود آهنگ اشوان بخند
متن آهنگ اشوان با نام بخند
اگه یه دیوونه یه فقیر بی خونه
تو اوج درد و رنجش میخنده میخونه
اگه تو اوج دردی خدا رو حس کردی پس بخند آره بخند
تو برو زیر بارون نگاه به این و اون نکن و دستتو بگیر رو به روی آسمون بخند چشاتو ببند
برو پیش مادرت فکر کن این باره آخره بگو که دوسش داری همیشه تا آخرش خندید توام بخند
تو برو زیر بارون نگاه به ای
این روزا ..
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسیم ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خستهم .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنیخوری که مجبو
امروز اینستامو نصب کردم بعد این حلقه رنگ رنگی ها رو دوره یه استوری دیدم
از نرگس پرسیدم اونم نمیدونست جریانشو
خلاصه یه سرچ عمیق به عمل آوردم و پی بردم
اولا که کشف جالبی بود
دوما ، قدیما مگه خدا عذابو به اینا نازل نمیکرد؟کدوم قوم بود؟
عذابشون سیل بود؟یا زلزله یا توفان؟!
الان چرا اینهمه شیک شده قضیه؟
فک کنم خدا دید عذاب و این حرفا فایده نداره
تاکتیکشو واسه مقابله تغییر داده
××××××
خلاصه به زور جلو نرگس رو گرفتم که هشتگه pride و ازین کوفت و زهرمارا
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
یه روزایی انگار کل رختشور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه... یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
اولین جمعه ای که نیستی سردار ... !
#یا صاحب الزمان
برنامه مشهد رفتن به کل بخاطر اتفاقات اخیر بهم خورد... ! اونم واسه اینکه مبادا اتوبوسِ ماهم چپ کنه ، الان باید بگم خستم ازین دست به دعاها بردن... !
بااین اتفاقا با این مرگ و میرا با این فرار کردن از سختی و شر و رسیدن به مرگ ، زندگی روزمره و تکراری دیگه دارم میترسم ، انگار واقعا روزای آخره ، میترسم از در خونه برم بیرون و دیگه مامانم اینارو نبینم ، یا میترسم اونا برن و دیگه اونارو نبینم ، میترسم که یکی
یک شب به یاد ماندنی وهیجان انگیزبرگزاری جشن و مهمانی شما به صورت متفاوتمراسم عروسی ،عقد ،نامزدی ،تولد ،حنابندان ، بعداز تالاردستگاه دی جی سیستم نور و صدای حرفه ایبلک لایت، لیزرخطی آبی ، مووینگ،بخار ساز،پرده ال ایدی،فلش بک پرژکتور وپار ال ای دی ...دستگاه دی جی پایونیر ،موزیک حرفه ای و به روزمیکس متفاوت و حرفه ای موزیک ، همراه با شومن حرفه ای و با سابقه کیفیت حرف اول ماستکافیست فقط یکبار امتحان کنید ...قیمت باورنکردنی و همسان با بودجه شماتسف
Here am I ترجمه دلنشین لبیک است.
انگار یک دوست قدیمی دست بگذارد روی شانهات و بگوید روی من حساب کن.
انگار یک رفیق با معرفت وقت به هم ریختگی اوضاع، جلو بیاید و بگوید من که نمردهام، هستم.
انگار وقت یارکشی و تنها ماندن، یک آشنا از راه برسد، سینه سپر کند که من اینجایم، با تو ...
وقت یار کشی برای پسرهات میشود روی ما حساب کنی مادر؟
+ ز تن مقصرم از دولت ملازمتت؛ ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
+ روزهای احلی من العسل رجب گوارای وجود...
+ المستغاث بک یا ص
بچه ها این کامنت ها رو کی میذاره؟
آخری رو مینویسم:
تنهایی صرفا عدم وجود آدمها نیست (اسم من)
امکان داره خیلی دوست داشته باشی، آدمهایی که اصلا درکت میکنن،
ولی وقتی کسی نباشه نوع دغدغه ذهنی تورو بفهمه، نوع برداشت تو از جهان، نوع خواسته های تو از دنیا، نوع دیدگاه تو به مسائل، اونوقته که تنهایی.
اگه کسی که اینها رو مینویسه خود واقعیش رو معرفی کنه به من، به من لطف میکنه. چه دختر باشه چه پسر چه ترنس. دوست میشم باهاش.
فقط میخوام بدونم کار کی هست.
مت
خیلی ساده و یهویی، انگار که کسی غبار رو از تنم میتکونه، رها شدی از من، رهاشدم از تو و پخش شدی توی هوا. هضمش و حتا فکرش هم عجیبه که دیگه این وویسها و این صداها واین طرز بیان کلمه ها چقدر نا آشنان برام.انگار هیچوقت نمیشناختمت...
دارم فکرمیکنم که چی شد! هیچی یادم نیست.تو شیفت دیلیت شدی انگار.هیچی ازت یادم نیست..بدون هیچ حرفی و هیچ حسی ترکت میکنم..دلم شکسته و حتی یادم نیست که چرا!
اما یادم هست که تو هیچوقت منو جدی نگرفتی، درست مثل مرگ که هیچوقت زندگی ر
در راستای آمادگی برای ورود به ماه مهر دارم خوابمرو کم کم تنظیم می کنم ،فعلا سه شبِ دوازده می خوابم تا نه که تا مهر این ساعت رو برسونم به یازده تا هفت.
چون سال تحصیلی امسال، سال تحصیلی نیست که، ماراتونه :// اشتباه اول اشتباه آخره -_-
میخوام اون اشتباه سر هر چی که باشه حداقل سر خواب موندن نباشه.
+ ایام محرم تسلیت.
++ منم دعا کنید لطفا.
به تو که فکر می کنم
انگار در درونم هزاران پرنده مهاجر شروع به پرواز می کنند کرمِ شب تابی بی تاب می شوم و شروع می کنم در روز تابیدن
سقف اتاقم انگار بلند تر می شود و انگار که آسمان شده و هزار غروب در من به یک باره طلوع می کند
به تو که فکر می کنم دخترکی در من گویی ایستاده و قطعه ای گوش نواز از موسیقی صدایت را با پیانو می نوازد صدایم کرده ای نه؟
صدایم کرده ای...
بسم الله
امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جا
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
این روزا خیلی قاراش میشه همه چی انگار بهم ریخته
روزای خیلی مهمیه انگار...
یه تیکه از دلم تو حرمه
یه تیکه ش تو بیمارستان
یه تیکه اش تو یه شهر غریب پیش یه عزیز
یه تیکه ش تو جلسه خواستگاری ودرگیر سئوال جواب
...
کار حسسسابی سنگین شده و نفس آدمو میبره
و امروز یه ضربه ی سنگین انگار از خواب بیدارت میکنه!
... هم رفت!
باتعجب و بهت میپرسی اونکه چیزیش نبود! اما او رفته بدون دلیل قانع کننده ی پزشکی
میخوای بگی هنوز زود بود اما زبونت نمیچرخه چون در هر حال مرگ از ر
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و میخوره بهم و حس میکنم هنوز صبحه. حس میکنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس میکنم یه پنجشنبهی معمولی بعد یه هفتهی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر میکنم. آهنگهایی که قدیمترها بارها و بارها گوششون میدادم رو گوش میدم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
گلشیفته تو گوشم میخونه و اشکه که تو چشمام دویده. تلگرامو باز کردم به امید اینکه پیامی داشته باشم ازت. و هیچ. نیستی. آخرین پیامم که به طرز مسخرهای نوشتم عصر بخیر سین خورده و بعد اون هیچ. اینا نالههای آخره اما. نمیذارم دوست داشتنت زمینم بزنه. دوست داشتن واسه زمین زدن نیست که، واسه بلند شدنه، واسه هر چیه جز این چیزی که توش گیر کردم. که اصلا پشیمون شدم از زدن اینجا. گفتم اینجا رو زدم که ازت ننویسم، ولی همش شده تو. که بیشتر پرو بال دادم به فکرا و حس
بسم الله...
نمیدونم یهو چی شد که برام عادی شد خیانات...
بی رگ شدم...
بی تفاوت شدم...
یا نه دلم آروم شده که بهم نگفته ولی پشیمونه...
هی راه به راه آه میکشه که انگار ناراحته منو شکونده...
کاش میومدی و ازم دلجویی میکردی که میدونم در حقت خیانت کردم...
میدونم ظلم کردم...
میدونم نابودت کردم...
اما پشیمونم،منو ببخش...
تکرار نمیکنم، قول میدم...
ولی نگفتی...
ظاهرا آروم و شادم اما
دلم پره از یه غم بزرگ از یه بغض بزرگ که منتظر بهانه س بترکه...
تو خلوتم گریه میکنم تا آروم
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
که یادت نیاد تولد من چند پاییزه
هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته
چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته
یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم
از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم
از تو فکر ما خاطراتمون میتونه رد شه
بدون اینکه حتی یه لحظه حالمون بد شه
فکر نکردن به خاطراتمون رو بلد میشیم
میبینیم همو از کنار هم ساده رد میشیم
انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم
انگار نه انگار یه روزگاری عاشقت بودم
میبی
⚘﷽⚘
بلا پشت بلافتنه پشت فتنه صداے استغاثهے جهان به گوش میرسد انگار دارند همه تو را صدا میزنندکجایے یوسف فاطمه(س)؟کجایے منجے موعود؟
دارند جهـان راضدعفونے میکنند نیمه شعبان همکہ در راه هستــانگار صداےِ پاےِ دلبر مےآید . . .
در افق آرزوهایمتنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم.
☜ ⚘باولایتــ تاشهادتــ⚘ ☞
صبح بخیر :)))) من بالاخره کم کم دارم خودم میشمو زود بیدار میشم.
امروز شایدم دیشب فکر میکردم در مورد پست قبلیم که اینجوریم مبوده که هیچ درواقع مسئله ای با شلوغی و جمع نداشته بوده باشم. بلکه من مشتاق جمع نبودم و تنهایی رو همیشه ترجیه میدادم. شاید این به مرور بدتر شده. نمیدونم باز هـم. فقط میخوام خوب شم حداقل بهتر بشم. فکر کردن به این که تا اخر عمرم این اضطراب رو بگیرم منو میترسونه.
بیخیال. برم شروع کنم برنامه ی امروزمو که قراره بترکونم. کتابم احتم
بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم ♫●♪ ♥‿♥ ♪دور نبود از عشقمون چشای بد ♫●♪ ♥‿♥ ♪بعد تو منم شدم دچار درد ♫♪ ♥‿♥ ♪رفتی و دلتنگیای سمی و آخره شب !!!♪ ♥‿♥ ♪آخرش قلب منو مچاله کرد ♫●♪ ♥‿♥ ♪
مثل قبلنا نشد چشمای تو ♫●♪ ♥‿♥ ♪نه نشد نفهمیدم کجا یهو !!!♪ ♥‿♥ ♪تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ♫●♪ ♥‿♥ ♪ته این عشق چرا دو راهی شد♫♪ ♥‿♥ ♪
چه امتیازی به این آهنگ میدی؟
بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم ♫●♪ ♥‿♥ ♪دور نبود از عشقمون چشای بد ♫●♪ ♥‿♥ ♪بعد تو منم شدم دچار درد ♫♪ ♥‿♥ ♪رفتی و دلتنگیای سمی و آخره شب !!!♪ ♥‿♥ ♪آخرش قلب منو مچاله کرد ♫●♪ ♥‿♥ ♪
مثل قبلنا نشد چشمای تو ♫●♪ ♥‿♥ ♪نه نشد نفهمیدم کجا یهو !!!♪ ♥‿♥ ♪تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ♫●♪ ♥‿♥ ♪ته این عشق چرا دو راهی شد♫♪ ♥‿♥ ♪
چه امتیازی به این آهنگ میدی؟
دوست داشتم که دل خوشی داشته باشم ، مثل اون آدمایی که تو برنامههای شبکه نسیم ، رو ردیفهای مرتبی کنار هم مینشینند و یک لبخند رضایت روی صورتشان دارند و هی دست میزنند و هی با صدای بلند میخندند . انگار که اصلا مال این ورها نیستند . انگار از سیارهی دیگری آمده اند
دستم گرفته نشد. نجاتی نبود. نه حتا پایانی و سیاهی بی اتمام از پس آن و حس
رهایی ناشی از نیست شدن. نه، یک ادامه ی کشداری ک روی زمین سخت انگار با
صورت می کشانندم. و ردی خونین باقی مانده از آنچه ک پیموده ام. و این همه
اش نیست. ک انگار با حفظ سمت قربانی، انگار جنازه ای هم بسته اند بر پام.
جنازه ای ک جدا نمی شود. قدم هایم اضافه بر وزن متعفن وجودم، بدن مرده کسی
را هم به دنبال خود می کشد و او حتایک لحظههم نمی رود. راه نجاتی نیست، این
یک سرنوشت سیزیف وار اس
بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم ♫●♪ ♥‿♥ ♪دور نبود از عشقمون چشای بد ♫●♪ ♥‿♥ ♪بعد تو منم شدم دچار درد ♫♪ ♥‿♥ ♪رفتی و دلتنگیای سمی و آخره شب !!!♪ ♥‿♥ ♪آخرش قلب منو مچاله کرد ♫●♪ ♥‿♥ ♪
مثل قبلنا نشد چشمای تو ♫●♪ ♥‿♥ ♪نه نشد نفهمیدم کجا یهو !!!♪ ♥‿♥ ♪تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ♫●♪ ♥‿♥ ♪ته این عشق چرا دو راهی شد♫♪ ♥‿♥ ♪
چه امتیازی به این آهنگ میدی؟
بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم ♫●♪ ♥‿♥ ♪دور نبود از عشقمون چشای بد ♫●♪ ♥‿♥ ♪بعد تو منم شدم دچار درد ♫♪ ♥‿♥ ♪رفتی و دلتنگیای سمی و آخره شب !!!♪ ♥‿♥ ♪آخرش قلب منو مچاله کرد ♫●♪ ♥‿♥ ♪
مثل قبلنا نشد چشمای تو ♫●♪ ♥‿♥ ♪نه نشد نفهمیدم کجا یهو !!!♪ ♥‿♥ ♪تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ♫●♪ ♥‿♥ ♪ته این عشق چرا دو راهی شد♫♪ ♥‿♥ ♪
چه امتیازی به این آهنگ میدی؟
بیا حالم بده چند شبه خواب تورو میبینم ♫●♪ ♥‿♥ ♪دور نبود از عشقمون چشای بد ♫●♪ ♥‿♥ ♪بعد تو منم شدم دچار درد ♫♪ ♥‿♥ ♪رفتی و دلتنگیای سمی و آخره شب !!!♪ ♥‿♥ ♪آخرش قلب منو مچاله کرد ♫●♪ ♥‿♥ ♪
مثل قبلنا نشد چشمای تو ♫●♪ ♥‿♥ ♪نه نشد نفهمیدم کجا یهو !!!♪ ♥‿♥ ♪تورو گم کردم و ندیدمت خودت بگو ♫●♪ ♥‿♥ ♪ته این عشق چرا دو راهی شد♫♪ ♥‿♥ ♪
چه امتیازی به این آهنگ میدی؟
از بیمارستان برگشتم و لباس درآورده در نیاورده دوشی گرفتم و توی تخت ولو شدم.استرس درس هایی که این یک و نیم روز نخواندم در خواب رهایم نکرد...حالا بیدار شده ام و ترکیب سکوت خانه و موهای نم دارم که بوی شامپو میدهند با صدای هو هوی باد کولر مرا نه که یاد چیزی بیندازد،انگار دقیقا بُرد به سالهایی که دم ظهر تابستان داغ میرفتیم استخر و بعد با موهای نم دار جلوی کولر ولو میشدیم...
حسش انقدر عجیب است و انگار یک دلتنگی خاصی دارد که مرا یک ساعت است در تخت نگه د
مرد رعیت چنان باولع کار میکرد که جانش خیس عرق شده بود.
انگار که وضو گرفته بود، غسل کرده بود!
+من هم امیدوارم که حال شما خوب باشد. امیدوارم که زحمت مردم ما تلف نشود. همین الان که اینها را مینویسم، در دلم آشوب است. به قول ننه انگار تو دلم رخت میشورن!
آیا چشمان تو حقیقت را به من میگوید؟ یا زندگی از ابتدا چیزی دیگر بوده است؟
اینکه دوستت دارم سرمایه ی تو هست.
هربار که می بخشمت دارم از دوست داشتنت بهای خطات رو می پردازم.
حواست هست داره از سرمایه ت کم میشه؟
چقدر خسته ام. انگار نه انگار شروع مسیر هست.
راستی این همه بی رحمی و بی انصافی حالت رو خوب میکنه؟
اون لحظه ای توی زندگی که
جایی که انتظارشو نداری یه مهربونی قشنگ میبینی
و روحتو لمس میکنه جوری که برای زندگی مشتاق میشی
انگار پاداش همه سختی های زندگیتو میگیری.
انگار خدا نگاهت کرده.
دلم برات تنگ میشه.
ولی اشکالی نداره.
بیا با هم گریه کنیم
دیشب که رسیده ام خونه شام و بعد خواب تا ساعت 6 صبح هرچی فکر میکنم به این سوال دکتر رفسنجانی که من چی کار میتونم کنم ؟ و چه کارهای از دستم برمیاد ؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه !!!! اون شب که حرف زده این کلی به ذهنم چیز رسید و گفت اره همینه ولی خوب الان هیچ انگار مرده ای بیش نیستم
یه وقتایی هم هست اعصابت از همه چی گرفته از کوچیک ترین رفتارها هم بد برداشت میکنی ،میزنی کانال بی خیالی انگار نه انگار زندگی ای در جریانه.
ولی از کسی ناراحت شدید یا مزاحم شده حتما بهش بگید.
اکثر وقتا میدونم چی جورری خودم رو از مشکل بکشم بیرون ولی راستش الان نمیدونم.
او ظالم بود
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ ...نبودن..
..... و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار....
عِـــشق..
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن
و انگاری از هوس
...ادامه دارد..
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش
برای بقایی انفرادی
اما
فقط بقاء..
او بهان
٢٤/٢٤. عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدٍ، عَنْ سَهْلِ بْنِ زِیَادٍ، عَنْ إِسْمَاعِیلَ بْنِ مِهْرَانَ، عَنْ بَعْضِ رِجَالِهِ:
عَنْ أَبِی عَبْدِاللّٰهِ عَلَیْهِالسَّلاَمُ، قَالَ: «الْعَقْلُ دَلِیلُ الْمُؤْمِنِ »(۱).
ترجمه:
٢٤/٢٤. على بن محمد، از سهل بن زیاد، از اسماعیل بن مهران، از بعضى از مردان خویش که راوى حدیثاند، از امام جعفر صادق علیهالسلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود که: «عقل رهنماى مؤمن است».
پینوش
We never got the timing right,
I shot him down and he did the same to me.
جملات زیبا رو دارم جمع آوری میکنم.
حقیقتش نمیدونم چرا تا این چنین جمله هایی رو میبینم سریع مینویسم.
انگار یه چیزی گوشه ذهنمه، که حتی نمیدونم چی هست و از کجا میاد.
ولی انگار یه تیکه هست توی زندگی من که هنوز دنبال اینم که اون قطعه، اون تیکه رو پیدا کنم و بذارم سر جاش.
آن حکایت که یکی بر سر شاخ بن میبرید را شنیدهای حتما؛
آنکس منم.انگار کن کسی را که به خیال خود، خشت روی خشت میگذارد به امید ساختن، اما خشت از ستون بر میدارد برای ساختن دیوار؛آن کس منم.انگار کن کسی که آتشی افروخته است برای گرم شدن، اما سرمایهاش را میسوزاند؛آن کس منم.گویند رو سیاهی به ذغال میماند،سیاهیِ آن ذغال منم.
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
هم
همچون گنجشکی که زیر رعد و برق و غرش آسمانزیر برگ درختی مینشیند
خودش را جمع و جور میکند
و بی خیاااالِ هر دلهره و نگرانی
به چکیدنِ قطرات باران از نوک برگ بالای سرش خیره می شود...
چقدر باران صبورش کرده
انگار نه انگار تا قبل از آن
لحظه ای روی سیم های برق خیابان بند نمیشد...
عید غدیر
مهمان شهدا
به صرف چای و دوحبه قند از بچه های تفحص
#افسر مولا
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!
یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم
دقیقا مثل الان
هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه
فکر میکردم دوری از خونهای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه
اما انگار نه!
اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست ...
از ۱۸ سالگی که رد میشی، دیگه میافتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز میکنی میبینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظهی بدیه وقتی به این فکر میکنی که دیگه کمکم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم... از بس گفتم ک
در فضای وبلاگ، کانال، توییتر، اینستاگرام، غریبم. انگار همهی خوانندگانم برایم غریبهاند. هر کجا که مینویسم ناراحتم، انگار که دارم روی دیوار خانهی همسایه مینویسم. اگر ننویسم در خودم نابود میشوم و اگر بنویسم، تنهاییام دو چندان میشود. از هر فضایی گریزانم و به هر فضایی وابسته.
+ من از زندگی تو هوات خستهم
یسری آدم ها هستند که نمی تونی حست بهشون رو مشخص کنی، انگار که هم دوستشون داری هم ازشون بیزاری. نسبت بیشتر آدمای دوروبرم همین حالو دارم، این ربطی به خوبی و بدی هاشون نداره، مشکل خودمه. مثلا وقتی که اصلا حال و حوصله طرفو ندارم می رم پیشش و از با اون بودن لذت می برم و وقتی برمی گردم دوباره حسم بهش بد می شه و به خودم قول میدم این بار آخره، این چرخه تکرار می شه.
مادری امروز به مسافرت یک شبه رفته و تنها بودم، برای ناهار خونه خواهری لنگر انداختم و یه ع
متاسفانه خیلی آدم اهمال کاریم.از ترس سخت بودن چیزی سمتش نمیرم.مثل انجام کارهای فارغ التحصیلی و گرفتن مدرکم. چون میدونستم یه پروسه فرسایشیه که با یه روز دو روز دویدن تو سیستم اداری مملکت عزیزمون تموم نمیشه و این حجم دوییدن و هی رفت و آمد به یه شهر دیگه باعث میشد دنبالش نرم.اینقدر که وقتی میگم ورودی چندم و اومدم دنبال مدرکم همه چشماشون گرد میشه و میگن تا الان کجا بودی؟
چرا واقعا؟ این پروسه برای همه بوده. چرا همه اینکارو کردن و من اونیم که به خا
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
شیخو هدایت کردند پشت سرم با این توجیه که اگه وسط نماز برا امام اتفاقی افتاد شما باشین!!تا حالا اینجور حس نکرده بودم که دنیا چقدر راحت قراره بعد از ما به کار خودش ادامه بده!!!!که انگار نه انگار چون مایی نه روز و روزگاری که دقیقه ای پیش وجود داشته ایم!!+ وقتی ما رو ذره ای جدی نمیگیره، چرا ما باید اینقدر دنیا رو جدی بگیریم؟!غیرتم گل کرد!! خخخخ
دیدین گاهی بعضیا یه مدلی هستن که انگار همیشه بیدارن؟ هر چی میگی هم میشنون هم متوجه میشن؟ در مقابل یه عده هستن که انگار هر چی میگی حواسشون نیست فقط به فکر خودشونن یا تو هپروت سیر میکنن میشنون جواب میدن ولی انگار نیستن
منظورم اونایی نیست که مثلا خیلی خیلی ناراحتن و تو یه برهه ای حواسپرت میشن منظورم یه ویژگیه که همیشه همراهمون داریم
من اونایی که به نظرم میرسه مینویسم شما هم هر چی به نظرتون میرسه به منم بگین ممنون میشم
ادامه مطلب
اینستاگرام ام رو بستم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده باشه. انگار از یه دنیای شلوغ که پر از آدم هست خلاص شده باشم. یجور حس آزادی دارم. الان جایی هستم که هیچکس منو نمیشناسه. اونجا شلوغ بود. مثل یه مهمونی پرهیاهو که همه رو میشناسی و مجبوری صحبت کنی. اتفاقا مخصوصا استوری از خودمم گذاشتم آخرش میخواستم ببینم چه حسی داره وقتی میان عکستو میبینن. یجور حس بلاهت یا نه یه جور بی قیدی بود در نظرم. نمیدونم چجوری بگم حسمو. ولی خلاص شدم ازش. از این
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
پرهام تا من رو دید بغلم کرد گفت دخترم چی شده! چرا پشت پلکت دستمال کاغذی چسبیده؟ تو که میگفتی فقط وقتی به دنیا اومدی گریه کردی و بس.
دیدنش حلواست؛ حرفهاش قند مکرر. پسرک انگار نه انگار ده سال از من کوچیکتره. مردی شده برای خودش و برای همه ی ما. میشه مثل یک درخت در سایه ش نشست و آرامش گرفت. میشه بهش تکیه کرد.
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
مثل روزهای کودکی که از خواب بعد از ظهر چشم هایم را باز میکردم و میدیدم همه قبل از من بیدار شدهاند و دارند بساط چای بعد از ظهر را فراهم میکنند یا حتی چایشان را هم خوردهاند.
و من یک جورهایی حس غافلگیر شدن نه چندان دوستداشتنی بهم دست میداد و نه دلم میخواست بلند بشم و با اون ماجرای نصفه نیمه مواجه بشم نه دوست داشتم بخوابم دوباره.یا مثل روزی که به کلاس دیر میرسیدم و تا آخر انگار حالم خوش نبود.
امروز همهاش همین حس و حال را دارم.نمیخواه
متن آهنگ میدونستم امو باند
میدونستم که دروغ بودن همه حرفات میدونستم خوبفکر اینکه تو نباشی یه لحظه کنارم منو میترسوندچقده زود همه حرفا و قول و قرارات از یادت رفتمن آرومم با خودم تنها تو این خونه تو خیالت تختمیدونستم اگه هرجایی باشی تو بی من حرفی از من نیستکنار تو چه باشم چه نباشم انگار منو یادت نیستمن هنوزم که هنوزه مثل قدیما عاشق تو هستم.نمیدونم گناهم چی بوده که تو قلبت زده شد از مندوست دارم ولی انگار دل تو با من نیست میدونم اگه رفتنی باشم ک
این ماه عجیب دلم میگیره همیشه،شهر بین پارچه های مشکی حس و حال عزا میگیرهانگار یه نفر همین امروز ترکمون کردههمه رفت و آمد ها و فعالیتهای روزانه رنگ غم میگیرن.انگار یه پودر سیاه ریخته میشه رو سر شهر که فعالیتش رو مثل موج روی دریا شناور و کند میکنه.یاد اون محرمی میفتم که تو برف میرفتیم دسته ها رو میدیدم...انگار خیلی ازون روزا گذشته،مامانم میگه مدرسه نمیرفتی اون موقع هنوز....................................................................................
امیدوارم این ماه بهانه ای
یه دوستی داشتم که از دوران دبستان میشناختمش
میدونستم آدم یه روئیه دوست خوبی بود
بود میفهمین؟؟خونشون دقیقا کوچه ی روبروییمون بود
امروز از جلوی کوچشون رد شدم یهو یادش افتادم
تا وقتی که بود انگار نه انگار
انگار خودمون آخرین اولویت بودیم اصلا جزو اولویت ها نبودیم
هی میگفتم همش من میرم پیشش اون چرا سر نمیزنه
تو این یه سال آخر شاید یکی دوبار دیدمش
سر همین همش من میرم پیشش چرا اون نمیاد
(نه اینکه نخواد بیاد نه اتفاقا رفتنی نمیذاشت برگردم)
و تهش با
* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه.. انقد شلوغ که نمیدونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همهی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون میکنم یه گوشه و خودمو میزنم به اون راه.. انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/
ادامه مطلب
ناگهان خود را پیدا کنی، در معمولی ترین جایی ک شاید باید باشی ولی، انگار عجیب شده باشد این "بودن". و چیزی از اعماقِ متعفن درونی ک از آن نفرت داری، فشار می آورد و انگار می خواهی چیزی را بالا بیاوری؟ دیوار ها نزدیک تر شده اند و آن رنگِ زرد چندش آور، از همیشه زرد تر شده است و نفست تنگ می شود. ساعت رویِ دیوار، چ بد می نوازد. دقت کردی؟ می شنوی و سرت چقدر گیج می رود و فکر می کنی ک چ عجیب است، ایستادن. برای ساعت ها، ماه ها؟ و ناگاه لحظه ای، و فقط انگار برای ث
این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم
داره سه سالش میشه
این سه سال چقدر اتفاقا افتاد
چقدر زمان چیز عجیبیه
نمیدونم
قبلنا حس جا موندن داشتم
الان ناامیدی
کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم
و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم
اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه
انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده
انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه
کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم
سلام !! حال شما؟!
اونطوری ک گفتی
اگه نخونده باشی و نفر 13 عم شده باشی
معنیش اینکه یا خیلی خوب دادی الا رغم نخوندنت
یا سوالا اسون بوده
یا اینکه بچه های دیگه هم نخوندن
یا اینکه بچه های دیگه هم شبیه من و توعن و اونقدراهم شاخ نیستن
منم 15 عم امتحان دارم :)
پسر حواست ب عمومیا هم باشه ها
یوخ ب خودت نیای ببینی فارسی و عربیت جا مونده ها
این ماه عجیب دلم میگیره همیشه،شهر بین پارچه های مشکی حس و حال عزا میگیرهانگار یه نفر همین امروز ترکمون کردههمه رفت و آمد ها و فعالیتهای روزانه رنگ غم میگیرن.انگار یه پودر سیاه ریخته میشه رو سر شهر که فعالیتش رو مثل موج روی دریا شناور و کند میکنه.یاد اون محرمی میفتم که تو برف میرفتیم دسته ها رو میدیدم...انگار خیلی ازون روزا گذشته،مامانم میگه مدرسه نمیرفتی اون موقع هنوز.........................................................................
امیدوارم این ماه بهانه ای باشه
بهش پیام میدادم
حقیقتش فقط میخواستم باهام حرف بزنه!
گیر میدادم، داد و بیداد، دعوا، ناله و نفرین گاهی!
میخواستم جوابمو بده و از بین حرفاش یه چیزی بکشم بیرون، برای خودم
یه چیزی فقط برای من...
ولی دیگه جواب نداد
فکر کنم راحتتر بود براش که حرفامو ببرم پهلو غریبه بگم...
نامحرم بشنوه درد دلامو
بی رحم شده انگار...
ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پیدرپی میآد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمیشه، نمیذارن، نمیخوام، نمیخوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم... نرسیدم.
این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمیآرم، مدتیه بیخیالم، حتی الکیخوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمیشه منکر وضعیت م
چی شد که بازم همون شد
تکرار گذشته انگار کسی اونو از قبل نوشته
چه سخت و تاریک
بازم دنیایی که دوس نداریش
عینک خوشبینیم انگار کار ساز نیست
شاید این اشتباه همیشگی با عثشه
بودن تصادفی
اره شاید عدم انتخاب اختیاری اونا
بازم چشمامو میبندم رو بدیا
سعی در گذشت زمان خخخ
این میگذره اما به زور؟
کاش بشه یروز روزا اونطوری که میخواد بگذره
با ادمای انتخابی
به بهار که میرسیم
فارغ از عمو نوروز و مهمانی و آجیل و مسافرت
و جدا از این رسوم زیبا و زشت آدم ها
انگار رنگ آسمان عوض میشود
انگار زمین در این سیر شتابانش هر سال به یک جای خوش آب و هوا از این جهان میرسد و کمی توقف میکند تا ما فرزندانش از مرکب روزمرگی پیاده شویم و بهتر ببینیم این منظره زیبا را
اما افسوس که خسته راهیم و چرت زدن در بهاران خیلی میچسبد
اصلا جهان را چه میشود در این زمان بر این زمین
حتما یک خبری هست
این را میشود از نگاه غنچه ها و صدای پرند
به نام اوی من و تو
داشتم نگاهت میکردم. همونموقع که اومدی توی دفتر و حس کردی اوضاع عادی نیست و پرسیدی چه خبره و اون همکارت که اتفاقا زیاد بهش نزدیک نمیشی، گفت که فردا تعطیله، بعد هم از سر شوق و ذوق زد زیر خنده... اما تو انگار یکدفعه غمی سنگین روی دلت افتاد. انگار یکدفعه ذهنت بهم ریخت، درسته؟ نگو که نه... دیگه خوب میشناسمت عزیزم.
ادامه مطلب
وقتی کتابو میخونم همش فکر میکنم چرا زمان ما اینجوری نیست. انگار بودو نبود ما هیچ فرقی نداره. انگار ماها هیچ کاری نمیکنیم. انگار تو زمان و مکان وجود نداریم با این که هستیم. چقدر دلم میخواست جای دیگه توی اون زمانها بودم. زمان پیکاسو یا زمان سونتاگ و بارت. اما خب چیکار میشه کرد. من اینقدر دیر به دنیا اومدم. و باید با همین شرایط پیش برم.
کتاب پیروزی و شکست پیکاسو ، نوشتهٔ جان برجر ، ترجمهٔ سما صالح زاده ، نشر حرفه نویسنده
روز مرد
دوباره قصه جوراب ، روز مَرد آمد
و باز قصه بازار و دوره گرد آمد
جوراب هم که نه مثل هم است هر لنگش
گهی زنانه و بی رنگ و زوج و فرد آمد
چقدر جمع شده جوراب روی هم انگار؟
از این حکایت و هدیه سرم به درد آمد
نبود داخل سالنامه نامی از جوراب
به روز زن که همیشه طلای زرد آمد!
دلم ز روز زن و مرد می گرفت انگار
که مُهره های دلم طاق های نَرد آمد
جوراب ذهن مرا خط خطی نمود این بار
به پالتویی نرسیدم ، که روز سرد آمد
شاعر : مرتضی حسینی اسف
دانلود اهنگ نامه اخرم رو با اشکام مینویسم با متن و لینک مستقیم دانلود اهنگ نامه اخرم رو با اشکام مینویسم دانلود آهنگ شاید این نامه آخره مینویسم واسه تو نمیدونم شاید از منه یا که نبودن تو
دانلود اهنگ نامه اخرم رو با اشکام مینویسم
نگاه بکن به چشمام به خاطر تو خیسن
نامه ی آخرم رو با اشکام مینویسم
نامه ی آخرم رو با اشکام مینویسم
بیماری از درد و غم..
ادامه مطلب
من با بعضی از صفاتی که رو حیوونا میذارن مشکل دارم و به نظرم اینکار نامناسبه. مثلا یه جوری میگن خر نفهمه، انگار بقیهی حیوونا اوقات فراغتشون رو به حل معادلات لگاریتمی میپردازن! یا مثلا همچین میگن کوالاها فقط میخورن و میخوابن، انگار مثلا گوسفندها هر روز صبح ساعت ۵ بیدار میشن، یه چای تلخ میخورن، میرن بالا سر دکل نفت تا آخر شب!!
زهرا جان سلام
کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟
نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره فقط یک ذره از آنجایی که هستی ن
در کمال آرامش به تهران رسیدم. چه رسیدنی!
ساعت پنج و نیم بامداد بود که به ترمینال رسیدم ولی انگار نه انگار که صبح است، آفتاب هنوز درنیامده است، خواب و خور ندارند! مردم مثل مور و ملخ در همه جا فشرده شده بودند. دزدی و جیب بری به حدی بود که آدم آرامش راه رفتن را از دست میداد. حماقت و خود بزرگ بینی عجیبی که از چشم های آنها میبارید مرا فراری میداد.
ادامه مطلب
بیست وهشت سال در یک خانواده شلوغ ،بدون محبت پدر و مادر رشد کردم، جنگیدم و بزرگ شدم . بزرگ شدم ، مستقل شدم و ازدواج کردم.
و الان ده سال بدون عشق، بدون محبت و بدون دلبستگی دارم ادامه میدم. چون نمیخوام به گذشته برگردم. چون ، انگار ، هنوز ، باید به جنگیدن ادامه بدم .دوباره باید بجنگم .
شاید هم من قابلیت دریافت محبت و عشق را نداشته باشم.شاید اینقدر در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی سنسورهای عاطفی من کم کار بوده اند که دیگر بلد نیستم محبت کنم و محبت دریا
دیروز دکتر بخیه های پامو کشید، آتلو باز کرد و گفت دیگه سعی راه بری.
چیز وحشتناکیه، با کوچیکترین فشاری رو پام انگار زخم پشت مچم دهن باز میکنه. از این گذشته خود استخونای کف پا و زانوم درد مهیبی دارن...
یاد شریل افتادم... با ناخنای افتاده و خون آلود، پای دردناک، کفشی که به پات کوچیکه، تنها تو کوه... بعد کفشتم بیفته تو دره...
وحشی بودن در حرف آسونه...
با هر قدم انگار پا رو میخ میذارم ولی باید راه برم وگرنه پام خشک میشه... با ۵-۶ قدم فشارم میفته. حالا تاندون
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
پی آرامش شب میگردم. از شب چه میشود نوشت؟ که ننوشته باشند؟ همه جهان انگار مواجهه است. مواجهه من با خودم و همه چیز. سیگار توی دستم نفس میکشد. به کور سوی زنندهی چراغها از دور مینگرم. به رفتن ماشینها از بالای یک بزرگراه. به دویدن انگار یک مسابقه است در گذراندن. ثانیهها میچرخند مثل پاهایم پاندول وار. خوابم؟ جهان خواب است؟ یا همه تبدیل شدهایم به همان چراغهای دور ِ زننده. چهچیزی است جهان جر خنکا و یخزدگی مسکوت شب؟
براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه.
هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.
مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.
بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.
ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود ندا
یک جایی هست که اینجاست! همینجا. اینجایی که منم. جایی که دیگر بعدی ندارد. نه که نداشته باشد هیچ، آنقدر فرق ندارد چه بودش که گویی بعدی نیست. هیچ است انگار. یک جای بی سرانجام. یک مِهِ غلیظ دودیِ مهوع. از آنهایی که دلآشوب میکند آدم را. آن هم وقتی همهی هیکل آدم را بغل میکند. انگار دستهای چسبناک دیوی ناپیدا.
من اینجایم. همین جا...
پکیج ویژه قیمت ۴۰۰ تومانسال ها تجربه ما تضمین کار شماست.با ۹ سال تجربه کاریبا یکبار امتحان مشتری دائم ما خواهید شد.این پکیج استثنایی فقط ۴۰۰ هزار تومان.((درصورت نارضایتی از اجرا هیچ مبلغی از شما دریافت نمیگردد و در قرارداد ذکر میشود))کاربه صورت ۱۰۰ درصد تضمینییک شب به یاد ماندنی وهیجان انگیزبرگزاری جشن و مهمانی شما به صورت متفاوتمراسم عروسی ،عقد ،نامزدی ،تولد ،حنابندان ، بعداز تالارتجهیرات: دستگاه دی جی پایونیر ۲ عدد باند ۱۵ اینچ با میکسر
امروز کلا دوست داشتم فقط راه بروم و چیزی ننویسم ولی آخرش نتونستم و الان پشت لپ تاب دارم می نویسم.
نوشتن یه جورایی اعتیاد میاره و انگار یه چیزی کم دارم وقتی نمی نویسم.
انگار اونایی که مطلبت را می خونند و نظر می دهند می شوند دوستهای عزیزت. باهاشون ارتباط می گیری و ...
من همه شما را دوست دارم
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند .
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار ...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن !
بی واسطه خوب باش ، بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند ...
شک نکن ؛
تو که خوب باشی ؛ همه چیز خوب می شود ،
خوب تر از چیزی که فکرش را می کنی ...
نرگس صرافیان طوفان
مشاهده مطلب در کانال
+ نمی دونم چیه که وقتی مثلا بی حالم صورتم اندکی پف کرده و تپل به نظر میاد. انگار سرحالترینم. موقعی که درد دارم، دندونم درد می کنه، سرم درد می کنه یا خسته ام یا از پیاده روی و بیرون برگشتم، انگار یه حجم نیم سانتی به صورتم اضافه شده! و از همه بامزه تر بعد از گریه است! حس تپلویت بهم دست میده! انگار بدنم داره تظاهر به خوب بودن می کنه! حالا این هیچی؛ ملت دریا دریا اشک می ریزن به چشماشون نگاه می کنی، قشنگ به شکل با کلاسی سفیدی چشماشون از شدت سفیدی به آبی
همه چیز مثل یه کابوس میمونه . توی کمتر از یکماه اتفاق افتاده و انگار یکسال گذشته انقدر که انرژیمو گرفته . # آخرین شبِ بودنت بود و هوا بارونی و بهم نگفتی بیام . توی یکی از تماسا بهم گفتی خواهرگلم و آنا گفت من باید تا تهشو بخونم . دیگه زنگ زدنات زود به زود نیست و یکی دو بار یک هفته بینشون فاصله افتاد . هیچ کرمی نریختم که ریاکشنت رو ببینم و هیچ بحثی پیش نیومد که گاف دادنتو ببینم و حس میکنم بدست نیاورده از دستت دادم .
و عاقبت، همهچیز فروکش خواهد کرد. صبح دیگری آغاز میشود، پیرمرد نانخشکی چرخدستیاش را روی خیابانهای آسفالتشدهٔ شهر میکشد، پسرک خردسالی با لباسهای چرکگرفته تا کمر خم میشود درون سطل زباله برای یافتن بطریهای پلاستیکی، دستفروشهای مترو دوباره صدایشان را میاندازند پس کلهشان و از ریمل و لباس و شارژر و هندزفری میگویند و در گوشهای از شهر پدری از شرمندگی زن و بچه، به خانه نمیرود. صبح دیگری آغاز میشود، و انگار نه انگار
سلام*
من هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم سردرگم شم *
اما انگار خیلی هم با خودم روراست نبودم *
دور و برم پر شده از سوال هایی که جوابشون اینه : " نمیدونم "
و حتی دفترچه ای دارم که نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟
شعرهایی مینویسم که نمیدونم چه حسی دارن ؟
رازهایی در دل ، که نمیدونم چرا پیش من گفته شدن ؟
پس راز های من چی ؟
من نمیدونم رازهامو باید به کی بگم *
البته جواب این سوال رو شاید اونقدر خوب بدونم که بتونم ساعت ها درباره ش توضیح بدم *
و روزهای طو
من برای رسیدن به مقصد هر روزم سه تا تاکسی سوار میشم.امروز اما عجیب شروع شد. تاکسی اولی بیشتر ازم گرفت به بهونه ی گرونی بنزین.تاکسی دوم هزینه ی روتینش رو به بهونه ی خورد نداشتن بیشتر از یه خانم مسن گرفت. تاکسی سوم، دو برابر ازم پول گرفت و وقتی پرسیدم که گروه شده؟ چنان بله ی محکمی گفت که ترجیح دادم بحث نکنم. نمیدونم چند درصد ماها تو سختیا پشت همیم.اما همینکه هر روز داریم حق هم رو ضایع میکنیم، از هم سوء استفاده میکنیم به بهونه های مختلف، انگار پشتم
یعنی دلم مثل یه بزرگراه شده که دم به دقیقه عاشق میشه؟ ازش عکس گرفتم. غروب بود تو کویر . نمیدونم چرا انگار قند تو دلم آب میشد انگار عاشق شدم. انگار یه حسی بهم میگفت عکسارو همون لحظه براش نفرست بعدا براش بفرست یا حداقل شمارشو بگیر . یکی تو این دل صا مرده ام مدام میگفت برو دنبالش ...
اما گذشت زمانی که دیگه قابل برگشت نیست .
آدم تو انتخابهاش تنهاست ، همونطور که تو دلتنگیهاش تنهاست . همونطور که تو تمام زندگیش تنهاست . نیمههای شب از خواب بیدار میشی و دلت تنگه . بعد با خودت تکرار میکنی که اصلا انگار ما را با دل تنگ زادهاند . این جمله تمام سالهای زندگیتو تو خودش جا داده ولی انقدر لوث و دستمالی شده که وقتی میگی انگار ما را با دل تنگ زادهاند هیچکس موهای تنش سیخ نمیشه بس که این جمله غمگینانهس . من نمیدونم چرا سهم ما از زندکی فقط بغض بود و تنهایی . و چرا هربار که
متن آهنگ روزبه بمانی بنام اسمت که میاد
اسمت که میاد حالم بد میشهیه تریلی غم از روم رد میشهمادرم میگه چته بیخودی بازاسمش اومد دیوونه شدیمیگه چیه باز این حالت شده خجالت بکش چهل سالت شدهمیگه با خودش باز شد عین روح زیر لب میگه این شب میره کوهرفیقام میگن بسه بیچاره بعد پشتم میگن طفلی حق دارهپشتم از تو تو مهمونی میگن برمیگردم از گرونی میگناسمت که میاد همه باهام بدن انگار سر صف کتکم زدنانگار نه انگار دیگه بزرگم میرم بغل مادربزرگممیرم بغلش م
درباره این سایت